.....من از اشک سیب میگویم
من از اشک سیب میگویم
از جنوب شهر
از هیاهوی آبشار
از جنوب شهر
از هیاهوی آبشار
...از شهر قصه
اما آنروز آدمکها
از کلاغ میگفتند
و من تشنه رها شدن در دختر همسایه بودم که پرواز کردم از قفس
یادش بخیر
خانه قمر خانم یادم هست
هنوز یادم هست در میان همسایگان ما مردی بود که بسیار رنج میبرد.
و من تشنه رها شدن در دختر همسایه بودم که پرواز کردم از قفس
یادش بخیر
خانه قمر خانم یادم هست
هنوز یادم هست در میان همسایگان ما مردی بود که بسیار رنج میبرد.
یادش بخیر
آخرین باری که سرخپوستهای محله بالا به ما حمله کردن ایوب در نبردی خونین از پشت خنجر خورد.
راستی آیا هنوز نامردی گوهر شب چراغ است !؟؟؟
یادش بخیر ... مینا
مینا همیشه بازی لی لی را دوست داشت ، مینا آنقدر با یک پا پایین و بالا جست تا عاقبت عقاب طلایی شرور یکپای مینا را خورد.
به حرمت یک لی مینا حتی سرخپوستهای محله بالا جنگ را تعطیل کردند ، برای مینا چکمه خریدیم.
اخر مینا خواهر همه ما بود . اعتراف میکنم همیشه از سایه ها
وحشت داشتم، از کمین گربه کور، از بازیگوشی پرستوهای عاشق...
یادش بخیر!!!!
آخرین باری که سرخپوستهای محله بالا به ما حمله کردن ایوب در نبردی خونین از پشت خنجر خورد.
راستی آیا هنوز نامردی گوهر شب چراغ است !؟؟؟
یادش بخیر ... مینا
مینا همیشه بازی لی لی را دوست داشت ، مینا آنقدر با یک پا پایین و بالا جست تا عاقبت عقاب طلایی شرور یکپای مینا را خورد.
از ان پس مینا یک لی داشت.
یادش بخیر....به حرمت یک لی مینا حتی سرخپوستهای محله بالا جنگ را تعطیل کردند ، برای مینا چکمه خریدیم.
اخر مینا خواهر همه ما بود . اعتراف میکنم همیشه از سایه ها
وحشت داشتم، از کمین گربه کور، از بازیگوشی پرستوهای عاشق...
یادش بخیر!!!!
آنروزها فقط سکه ها دو رو داشتند
حتی درشکه چی ها هم از کنکوری ها کرایه نمی گرفتند ، یادش بخیر
پسرک خالدار همیشه از داستانهای جنایی که خوانده بود می گفت ، او میگفت " گاهی قاتلین هم می گریند "
یادش بخیر
وقتی بچه های محل تصنیف ماشین مشتی ممدلی را می خواندند علی سورچی با نگاهی بغض الود می خندید
هنوز نمیدانم در پس خنده علی سورچی چه بغضی بود که نشکفت
یادش بخیر
ما سه رفیق بودیم
سیاه ، سپید و من ( جنوبی ترین مرد جنوب شهر)
یادش بخیر .
نوشته سیب
حتی درشکه چی ها هم از کنکوری ها کرایه نمی گرفتند ، یادش بخیر
پسرک خالدار همیشه از داستانهای جنایی که خوانده بود می گفت ، او میگفت " گاهی قاتلین هم می گریند "
یادش بخیر
وقتی بچه های محل تصنیف ماشین مشتی ممدلی را می خواندند علی سورچی با نگاهی بغض الود می خندید
هنوز نمیدانم در پس خنده علی سورچی چه بغضی بود که نشکفت
یادش بخیر
ما سه رفیق بودیم
سیاه ، سپید و من ( جنوبی ترین مرد جنوب شهر)
یادش بخیر .
نوشته سیب
0 نظر:
ارسال یک نظر