عشق را در سر پیچ خیابانی که از گذشته بود و به آینده میرفت جا گذاشتیم .
گفتمش عشق من بمان کلبه ای آنسوی پل آتش گرفته و پاریس به تایم انفجار نزدیک شده .عشق من آن انتها را میبینی آنجا انسانها همدیگر را میکشند ، میدرند ،...
عشق من تو بمان چون عمو نورزهای اخر جاده فقط صورتهاشان سیاه نیست !!!
عشق من بمان که رقاصه های آنجا کمر بند زرین قصاص را بر کمر بسته اند .
آنجا هیچگاه علی بی غم را نخواهی شناخت .
عشق من بمان که رقاصه های آنجا کمر بند زرین قصاص را بر کمر بسته اند .
آنجا هیچگاه علی بی غم را نخواهی شناخت .
....عشق من بمان آنجا حتی از رویای سیب هم خبری نیست
بمان و ماجرای جنگل را برای عشق هایی که دیگران چون من جا میگذارند تعریف کن . بمان تا مرگ پلنگ را نبینی عشق من مدتی است که حکم تیرم آمده ، تو زنده بمان .
….
یادت باشد به کسی اعتماد نکنی
یادت باشد فقط به خانه دوست برو ی
!راستی ادرسش را که داری
سرپیچ جاده ای که ازگذشته می نمودو به آینده ره داشت منزل رویای سیب
خدانگهدار عشق من
نوشته سیب
0 نظر:
ارسال یک نظر